۸/۰۹/۱۳۸۸

روز عجیبی بود

روز عجیبی بود و من در خیسی روز قدم های باران خورده ام را می شمردم تا به همهمه ی بی معنی  دانشکده برسند ... 

۸/۰۶/۱۳۸۸

در کوچه باغ های زیستنمان ، نیستن نیز ، همچنان بر خویشتن خانه می تند ! 

۸/۰۵/۱۳۸۸

چه کسی به فرهاد گفت که مرگ شیرین است ؟

۷/۳۰/۱۳۸۸

روزگار غریبیست نازنین 1


روز گار غریبیست  نازنین
                                میزان امیدت را به زندگی ، از روی تراوین  تخمین می زنند

۷/۲۸/۱۳۸۸

گاه عکس







خنده هایم خشک ، روی بند ، شاید باران بیاید

شیرینی


دخترک زیبا که خیال هایم را بر خواب برده ای ..
   مگر شیرینی فرهاد را از یاد برده ای؟
 چه کرده ام من ،  در این بی ستونِ عشق ،
                             این بی ستونِ عشق
                                این بی ستونِ عشق!

۷/۲۷/۱۳۸۸

شعر لاکی


حالا تو نیستی و اون کوچه* صدا نمی زنه..
کافه نادری 
 شاید این کوچه همان کوچه باشد که "بی تو مهتاب شبی باز از آن " "گذشتم" ..  و کسی آمد و روی صندلی تکی با "لاک" تمام این شعر را نوشت! 



۷/۲۶/۱۳۸۸

اجرای زنده برای یک مرده!!


هزاران حرف ناگفته!!
حافظ بود و مشکاتیان که مرده و کف و سوت برای عکسهایش و کیوان ساکت  که آمد و نواخت و چه زیبا نواخت و خواند .

بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی
دست هامان ، نرسيده است به هم 

  و همین طور

گر بدین سان باید زیست پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدین سان باید زیست پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک
شاملو
 و در نهایت گروه قمر  آمد و رفت !
 وماهم برگشتیم در تنهایی تاریک تهران شلوغ













۷/۲۴/۱۳۸۸

من ساخته ی دست من


من به خود می نگرم و باور دارم  که "من " ساخته ی دست منست ..
وهمین "من "  بود که تو را از من راند ..
و همین بود  و همین بود و همین .
کاش یکباره زمین ، دهنی باز کند  پی بلعیدن "من"   .
یا که آغاز کنم ساختنٍ " من "  را از نو .
یاکه  آغاز کنم  دوریِ  "من " را از تو .
یک فنجان چای ، دو عدد قهوه ی تلخ ،
و هزاران پشته ی صبح ،
  که بکارت دارند بر این عاشقی مرده ی من ..
که اصالت دارند به اندازه ی همه ی زندگی ام ..
که نباید باشند .. که نباید باشم ، این گونه که اکنون هستم
ن ه ن ب ا ی د ب ا ش م ، دگر این "م ن " که تو را از  من  راند.







از آن روز

مرگ آمد و دو انگشتش را روی صورتم گذاشت ، از آن روز من نمرده ام و نه زنده .. تنها روز ها می گذرند ..

۷/۲۲/۱۳۸۸

کور که بر تابلوی نقاشی لبخند می زند




یک دست جام باده و یک دست سیگار...
می پذیرم و لبخند می زنم ..
  چون کور ،  بر تابلوی نقاشی روی دیوار ...

۷/۲۱/۱۳۸۸


به شانه ام زدی




ه تنهایی ام را تکانده باشی


ک
به چه دل خوش کرده ای ؟!








تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟!


گروس عبدلملکیان


۷/۲۰/۱۳۸۸

عشق زیبا که ممنوع شده است!

"آواز بخوان و گریه مکن........ زیرا آوار خواندن شادت می کند" .. امروز  موقع برگشت  آواز می خواندم،  شاید امروز بالاخره پذیرفتم ، پذیرفتنی مثل آدمی که می پذیرد دیگر  راه نخواهد رفت ، مثل پذیرفتن آدمی که دیگر نخواهد دید،  پذیرفتم که می شود با ارزش ترین چیز ها را برای همیشه از دست داد.. پذیرفتم  و اگر واقعا پذیرفته باشم  به  بزرگی یک حماقت  خیلی بزرگ ، بزرگ شده ام !!!!!  ............

نشون به اون نشون که گواهی نامه ام هم اوومد با تمام ماجراهایش ...

۷/۱۹/۱۳۸۸

حالا تو بگو سنگ صبور تو صبوری یا من صبور ؟

sange saboor : " sorry server is busy , we will be up again in 1-2 days"

۷/۱۶/۱۳۸۸

ته گلویم می سوزد و دستان سردم می لزرد، هنوز وقتی حرفهایت را می خوانم .. 
وقتی رنجانده بودمت...

۷/۱۵/۱۳۸۸

در حصار خویش



دلم نیومد بیشتر از به همین سادگی حرف نزنم..



فیلم" به همین سادگی " ساخته ی رضامیر کریمی داستان زنی است که مدام  برای خوشحال کردن  دیگران  از خود و ساده ترین خواسته هایش می گذرد .. زنی هنر مند و شاعر ، که شاید دلش می خواهد مثل دوستش یک روز از شوهرش طلاق بگیرد، زنی که  یک جورایی نگران  شوهرش هست مبادا خیانت کند ؛ زنی که از غذای خودش به کودکانش میدهد ، زنی که دنبال پسرش تا کلاس زبانش می رود، زنی که از همان کودکی به دخترش آشپزی یاد می دهد .. و خلاصه زنی که شاید بتوان سمبل تمام زن های اسیر در اشتباهاتشان دانست ..

اما جاهایی که می خواهم از فیلم باز گو کنم

1-
"مادر به پسر می گوید : " این برنج ها را  اصراف نکن خدا ناراحت می شه "
پسر که از برنج با زرشک بدش می آید با ناراحتی می گوید:" تو خدا رو ناراحت نکن که با زرشکی کردن برنج ها اصرافشون می کنی "

2- زن خودش را آرایش کرده و عطر زده ، مرد وارد می شود ، بو می کشد و می گوید : "این بو چیه؟
زن لبخندی می زند ،
مرد می گوید:" چیزی سوخته ؟ "

3- زن در تاریکی شب نشسته  و همه خوابند ، منتظر است تا بردارش بیاید و او را ببرد ، ببرد به تمام خاطرات شاد کودکی اش ، ببرد تا از این  حصار آزاد شود ، به چراغ نفتی روی میز نگاه می کند ، آن را تمیز میکند و منتظر می ماند .. کسی در می زند، همسایه ی طبفه ی بالاست ، با اصرار  زن را می برد تا برایش از درد های خود بگوید ، میبرد و شوهرش را نشان میدهد که چطور مثله بچه ها خوابیده ، دخترش را نشان میدهد و می گوید که هنوز خیلی بچه است ، از او می خواهد برایش قرآن باز کند ، زن این کار را می کند ، به صفجه اش نگاه میکند ، زن دیگر از او می پرسد چی نوشته ؟  می گوید :" چیز های خوب ، با گریه می گوید چیز های خیلی خوب ..
بر میگردد خانه ی شان .. منتظر می ماند ...  شوهرش از توی اتاق خواب می گوید:" ظاهره .. "
زن می گوید جان؟  ..
جانم ؟
مرد می گوید :" طاهره کجایی ؟ "
و زن می گوید با بغض می گوید : "  من اینجام "
 سرش را به مبل تکیه می دهد و تمام ..
فیلم تمام می شود

***
فیلم هنوز صحنه های فوق العاده ی دیگری هم داردکه توصیفشان ممکن نیست ، زیباست ..بی نهایت زیبا

۷/۱۴/۱۳۸۸

به همین سادگی را دیدم


به  همین سادگی را دیدم ..
..

تک تک ثانیه ها ، مثل پایان فیلم ، شاهکار بود..

۷/۱۲/۱۳۸۸











«هلن از او پرسید چطور یک روز بارانی می تواند زیبا باشد. آنتوان هم برایش تعریف کرد؛ از رنگ های گوناگونی که آسمان، درختان و سقف خانه ها به خود می گیرد و آنها عنقریب وقت گردش خواهند دید، از نیروی وحشی اقیانوس. از چتری که آنها را هنگام قدم زدن به هم نزدیک تر می کند. از شادی پناه بردن به اتاق برای صرف یک چای داغ. از لباس هایی که کنار آتش خشک می شوند؛ از رخوتی که به همراه دارد. از بچه هایی که از ترس طبیعت سراسیمه به چادری پناه می برند...




هلن گوش می داد. سعادتی که آنتوان حس می کرد از نظر هلن فردی و انتزاعی می نمود. حسش نمی کرد. با این حال خوشبختی انتزاعی بهتر از نبودن خوشبختی است. سعی کرد حرف های آنتوان را باور کند. آن روز هلن تصمیم گرفت که دنیا را از نگاه آنتوان ببیند...»



بر گرفته از کتاب :"یک روز  قشنگ بارانی " اثر اریک امانوئل اشمیت 

۷/۱۱/۱۳۸۸

دوباره دل به گربه ها میدهم

هنوز ظهر ها

  کودکم در میان کوچه ها پا برهنه می دود
تا  پای کوچکش خیس شود در  جوی ها
هنوز ظهر ها
   در هیاهوی خواب آدم ها
 به دنبال مادرم می گردم
                            هست
                                اما نیست
         دوباره دلسپرده ی کوچه ها میشوم
                دوباره دل به گربه ها میدهم

۷/۱۰/۱۳۸۸


اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش     حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پریشان به دست باد مده     مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
گرت هواست که با خضر همنشین باشی     نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست     بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش
طریق خدمت و آیین بندگی کردن     خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار     و از آن که با دل ما کرده‌ای پشیمان باش
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو     خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
کمال دلبری و حسن در نظربازیست     به شیوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن     تو را که گفت که در روی خوب حیران باش

۷/۰۹/۱۳۸۸

دختر ها خیلی خوبن تا وقتی که هنوز عاشقشون نشده باشی...

**
آدم ها ناپایدارترین چیزهایی هستند که تا به حال دیدم ام

"من" از اینجا آمده ام